پیرمرد

بالاخره باید از یک جایی شروع کرد. ولی همیشه این سوال وجود دارد: از کجا و کی؟ می ترسم مغزم بگندد. گاهی به خودم می گویم شاید قدیم ها بهتر بود. اما واقعیتش مطمئن نیستم. اکنون چیزی در جانم می لولد مثل زخم هایی که باقی مانده اند. درست و کامل جای آنها را بر روی روزگارم حس می کنم. مثل شعرهایی که هیچ وقت گفته نشده اند. مثل ترس از اینکه هر لحظه مرگم برسد. بد ترسی است. هر کلمه که اکنون می نویسم حکایتی است. هر چیزی که می نویسم می توانم یک پرانتز جلویش باز کنم و بنویسم و بنویسم و واقعا نمی دانم این پرانتز کی بسته می شود. مثلا همین ترس. واقعا درست است. همه ی عمرم ترسیدم. کودکی ها معنای ترس را نمی دانستم ولی کم کم آموختم که باید بترسم. وقتی دستم را بردم تا آتش را لمس کنم. وقتی از پله ها بالا می رفتم و همین جور روز به روز بر ترس هایم افزوده شد. عجب این ترس در لحظه لحظه ی زندگیم رسوخ کرد و شد جزیی از من. همین سطرهایی که همین الان می نویسم خالی از ترس نیست و ترس در همه جای آن حضور دارد. خودم را در لفافه ی واژه ها می پیچانم تا کسی نداند من کیستم و چه می خواهم. ساده نیستم. هر چه پیچیدگی و لفافه اش بیشتر، حس می کنم بیشتر معنا پیدا می کنم و البته کمتر در دسترسم. باید حواسم باشد چه می نویسم و از چه حرف می زنم و مسیر نوشته ام به کدام سو است.

اما یک تردید در ذهنم مانده است. اینکه آیا باید به ترس درود بفرستم به خاطر لحظه هایی که مرا از مرگ رهانید مثل پایین آمدن آن روزهای جوانیم از شیب تند آن کوه و یا لعنتش بگویم که نگذاشت هیچ وقت شکل بگیرم و لحظه ای هم که شده پرواز کنم. این را برای تو می نویسم تا از حال این پیر در گوشه افتاده ی در آستانه ی قریب غریبه ی مرگ آگاه شوی شاید تو پاسخت را و راهت را یافتی. اکنون که گرد و غبار زمان موهایم را به سپیدی آغشته اند و چین و چروک حیات چند گاهه بر جبینم سنگینی می کند می دانم که بسیار راه ها می بایست می رفتم و نرفتم و بسیار راه ها نمی بایست می رفتم و رفتم. ولی الان دیگر فرصتی باقی نیست. بیچاره پیرمردی قوز کرده در پوستینش که کنار دیوار مسجد دهکده نشسته و مردم را نظاره می کنم. هر چند در این لحظه خودم را می بینم یاد لحظه های گذشته ام هستم. خوب یادم هست جوان که بودم وقتی پیرمردی اینچنینی را کنار همین مسجد می دیدم که در خودش خمیده بود با خودم می اندیشیدم که به راستی این به چه امیدی زنده است. ولی اکنون خودم خزیده در زمان با لباسی که بی شباهت به پیرمرد آنروزها نیست با این عصا که یار غار من است درست همانجا که همان پیر را می دیدم نشسته ام و به زندگیم نگاه می کنم. حتما او هم چنین می کرده است. خوب حس می کنم؛ توانم رفته است و زنگ پیری که مدت مدیدی است در گوشم نواختن گرفته زلالی صداهای قدیم را از گوش هایم دریغ کرده و چشم هایم سوی دیدن همین کاغذ پیش رویم را هم ندارد. و به جوانی از دست رفته ام باید حسرت بخورم. این قلم بر دستم را هم؛ به زحمت بر تارک این سپید کاغذ می رانم تا زمان بگذرد. برخی خاطره ها وضوح دارند مثل زیبا ترین لحظات که باید از گفتن شان بمانم و لحظات تلخی که آن هم کم بر من نگذشتند؛ البته غبار زمان بسیاری از خاطره ها را اندوده است. نباید از حق گذشت.

تابستان گرمی است و مردم از همه چیز می نالند. یادم هست گذشته ها هم چنین بود و تا از تاریخ در ذهنم مانده حکایت بسیار ملت ها چنین بوده است. عجیب است که همه یاد می کنند از روزهای خوب گذشته. حکایت غریبی است زندگی؛ شاید باید فعلش را در زمان گذشته صرف کنم چون برای کسی که در آستانه ی گور نشسته صرف فعل حال، حالی ندارد. فقط یک وظیفه دارم :باید مرگ را به انتظار بنشینم و با تورق خاطره های به جا مانده در زندگی، زمان را بگذرانم. می دانم همه منتظر مرگ من هستند. اصلا بودن من برای زندگی چه فایده ای دارد.

 یاد لحظاتی از کودکی که شاد و خندان در پی پروانه های امید می گشتم یا به دنبال پیدا کردن لانه ی زنبورهای وحشی همه جا را می کاویدم و گروه آنها را به جنگ می طلبیدم، یا دمی که پدر دستم را می گرفت و به تماشای سرزمین های آن وقت ها دور می برد فقط و فقط حسرت به کامم می ریزد. یا وقتی کتابهایم را بی کیف به زیر بغل می گذاشتم و آهنگ مدرسه ی آن روزها می کردم و می ترسیدم از معلم آن روزم که نکند وقت نگاه کردن دستهایم بفهمد ناخن هایم دراز است و کتکی بخورم که زنگ نظافت رنگ نظافت نداشت و فقط لعابی قوری زنگ زده را اندوده بود و اکنون نیز چنینم یا زنگ فارسی بگوید شعر پاهای کودکانه را بخوان و  یادم برود چنانچه بسیار لحظه های زندگی چنین یادم می رفت" آقا اجازه اولشو بگو اولش یادم رفته" و عجیب است که هیچکس چیزی جز تکرار حرف های گذشتگان -که به درد زمان خودشان می خورد -دبه من یاد نداد و من شعر پاهای خودم را هم نمی دانستم و کسی نگفت گوش کن که پاهایت ترانه خوانند. بماند جنگ و دعواهایی که هر روز سر چیزی گم می کردیم. کم کم همین ترس ها مرا به خلوت خویش راند و با تلوزیون و کتاب سر می کردیم. هر چه بزرگتر می شدیم ترس هایی می ریخت و ترس هایی دیگر زاده می شد.

شاید از ترس نگویم بهتر باشد چون باید بترسم ولی یک پیرمرد چشم به راه، چرا باید بترسد. نمی دانم. شاید از بیشتر شدن چروک های صورتش یا از روزی که نتواند از جایش بلند شود یا غذایش را خودش بخورد یا از همان که چشم به راهش است؛ مرگ. حرف ها را باید خورد و ریخت در درون. چه اشکال دارد در قلب بماند و تلنبار شود چه اهمیت دارد اگر تو را بگنداند مگر خودت چیستی چه بوده ای یا چه می خواهی باشی- که گذشت-  با من می میرد. شاید اگر بار دیگر متولد شوم آن دفعه درست تر آمدم. راه را آن وقت می دانم. بمان به پای همین شاید و اما و اگر؛ راستی راستی شاید سبز شد!!  این کودکانی که اکنون می دوند و می خندند و در پی شاپرک های امروزشان روانند راستی فردا که من مردم اینها چه می کنند و کجاها می روند؟ آن یکی را ببین چه می خندد. آری ما هم برای پدر بزرگ هایمان شیرین می خندیدیم. حتما من همان نگاهی را دارم که پیرمرد پنجاه سال پیش داشت ومنتظر بود و عجیب بود که کسی به سراغش نمی رفت آن روزها اصلا ندیدم که بخندد. راستی چه حسرت ها می خورد و حیف که نرفتم و دمی کنارش بنشینم دستش را بگیرم تا کمی از غم هایش بشنوم تا برای امروز من چنین نشوم. شنیده بودم پیرمردی صد و چند ساله گفته بود زندگی به اندازه ی آمدنم به این اتاق از آن یکی درب و خروجم از این یکی درب طول کشید. آن وقت ها کمی به فکر فرو رفتم ولی اکنون اگر از خودم هم بپرسند همان را می گویم که او گفت و حیف که حتی رنگ قالی زیر پایم را هم درست ندیدم.

جوان که بودم به خود می گفتم شاید من در بد زمانه ای و بد جا و مکانی متولد شده ام اکنون می بینم همه همین را می گویند و همه در مورد خودشان چنین فکر می کنند. گذشته ها می گفتم فردا ها حتما بهتر است ولی امروز  که بر آستانه ی گور نشسته ام می بینم همیشه یک جور گذشته و هیچ گاه نه فرداها خوب بود و نه گذشته ها. و وای به حال روزی که به خودت بگویی کاش هرگز به دنیا نیامده بودم.

در این سال ها بسیار مرگ ها و بسیار تولدها، بسیار شادکامی ها و بسیار تلخکامی ها دیده ام لحظه ای می خندیدم و بعد صباحی بر تعزیت کسی می گریستم و هیچ گاه به جد به این نیندیشیدم که من هم متولد شده ام و روزی خواهم مرد؛ اگر هم چنین می اندیشیدم آن روز را بسیار دور می انگاشتم. باید حسرت ها را درو می کردم. امروز حس می کنم دیگر نوبت من رسیده است هیچ کس نیست؛ درختی هم نکاشتم و اکنون درد زانوهایم فرصت غرس درختی را هم به من نمی دهد. باغ ها می شد داشت. آرزوهایم را پشت ترس ها کُشتم.

ولی شاید باید بخندم. هرچه بیشتر غصه ی جوانی ها را بخورم بر حسرت هایم می افزایم. لابد بیشتر از این نتوانسته ام که اکنون اینجا هستم. همین که به زندگی نگریستم خود لذتی داشت هر چند غرق بودم و هیچ گاه نتوانستم از فراز به دشت بنگرم اما اگر این تجربه از سرم نمی گذشت حسرت های بیشتری باید می خوردم. اکنون در آستانه ی این هشتاد و نمی دانم چند قلمی و کاغذی و حکایت آن روزها. هر چند خاطره ی ما در تاریخ نگاشته نشد و حکایت ما حکایت کسی نیامد که برود شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد